۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

آشفته بازار







فعلا که بازار حرف‌های دوزاری گرم است و مشتری برای قربانت برم و من فدات زیاد پیدا میشود، یکی‌ مرغ پرکنده را سوخته می‌کند برای یک چند نگاه و چه چه، یکی‌ خود را قطعه قطعه می‌کند که برای چندی توجه، یکی‌ عینک ماه نگری میزند برای دموکراسی و دیگری تجلیل می‌کند از حقوق بشر، انگار همه چیز اینجا بازی است و همه دارن در حیاط خانه همسایه بازی گرگم به هوا بازی می‌کنن، همه در راه سبقت گیری در مطرح شدن هستند و این میان تماشاچیان به هم قول شرف از واقعی‌ بودن بازی کشتی‌ کچ میدهند.

یکی‌ سرود دبستانی می‌خواند برای دبستان‌های خالی‌ و دیگری بیرق دلاوری در برابر خود بر افرشته، یکی‌ سنگ به شکم بسته تا سیری نمایان نباشد و دیگری سنگ به شیطان رجم میزند که در جبهه آن نباشد، ‌ و همچنان تماشاچیان در حال قسم خوردن برای واقعیت کشتی‌ کچ. یکی‌ پطرس راه برگشته میشود انگشت در سوراخ کشتی خود سوراخ کرده می‌کند و دیگری لباس همسایه را پاره می‌کند و قطار بی‌ ترمز را آگاه از خطر می‌کند. و باز دوری باطل از آنهمه چرخش در حیاطی کوچک که به قدر باز کردن دست‌های کوچک چند کودک نیست.

همه در آن حیاط نقابی از صورتی‌ به یادگار دارند و همه هم همچون کلاغی به منقار ناشناخته و به آواز آشنا، همه در آن حیاط هستند فقط کاش کمی‌ بزرگتر بود و جایی برای همه‌های دیگر هم بود، کاش آن حیاط تنها در کنجی نبود و حیاطی به بزرگی‌ دنیا بود تا همه باشند و ببینند و بفهمند. و باز همان قسم‌ها ولی‌ اینبار نه برای واقعی‌ بودن بلکه قسمی بود برای آنچه از سیاهی ذغالی باقی‌ مانده و میخواهند رنگ زیبای شب را هم با آن نجس کنند.



منبع 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر