در روستایی ملایی زندگی میکرد که محفلی داشت و برای محفلش هرکاری میکرد، پارتی بازیهای اداری و مالی و حقوقی و خلاصه هرچه میتوانست برایشان فراهم میکرد. روزگار از پسِ هم میگذشت و دنیای بر وفق مرادِ محفل بود، مردم غرقِ در فقر و نداری و ظلم بودند و محفل پادشاهی میکردند و فرمان میراندند، کسی را یارای مقابله با آنان نبود و چپاول میکردند و میبردن و میکشتند.
روزی سیل روستا را تهدید کرد و محفلِ جنابِ ملا هرکدام سوار بر اسب و خر و گاری و درشکه های خود به بالای تپهٔ بلند نزدیکِ روستا فرار کردن، التماس و رو انداختن ملا باعث نشد اونها بهش کمک کنن و اون را هم به جای امنی ببرند، کهولت سنّ امکان بالا رفتن را از ملا گرفته بود.
جوانکی از آنجا میگذشت و وقتی ضجههای ملا را شنید به یاریش شتافت و ملا را بر دوش خود نهاد و به طرفِ تپه رهسپار شد. جوانک بعد از چند دقیقه کم کم به نفس نفس زدن افتاد و از طرفی هم سیل با سرعت داشت نزدیک میشد. جوان از نفس افتاد و پاهایش دیگر قدرتِ ایستادن نداشت، ملا را زمین گذاشت تا نفسی تازه کند، ولی پاهایش دیگر نای رفتن نداشتن، ملا که دید آب دارد نزدیک میشود پا گرفت و کشان کشان خودش را به دامنه کوه رساند و جوانک را تنها گذاشت، فریادهای جوانک فایدهای نداشت و ملای از خطر گریخته نیشخندی زد و به طرف محفل که بالا تر بودن براه افتاد.
جوانک را آب برد و ناپدید شد.از ملا پرسیدند چرا کمک نکردی کمی بالاتر بیاید؟ جواب داد این دنیا جای احمقها نیست. من که در تمام عمرم سوار بر اینها بودم و دم نزدند چرا باید از غرق شدنِ یکیشان ناراحت باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر